سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 

مسئولیت ما، مسئولیت تاریخ است؛ بگذارید بگویند حکومت دیگری بعد از حکومت علی بود به اسم حکومت خمینی که با هیچ ناحقی نساخت تا سرنگون شد؛ ما از سرنگونی نمی ترسیم، از انحراف می ترسیم... ***شهید غلامعلی پیچک***

درباره وبلاگ

قابــی به وسـعـتِ ضــربان ِ زمــان
لوگو
قابــی به وسـعـتِ ضــربان ِ زمــان
آمار وبلاگ
  • بازدید امروز: 1
  • بازدید دیروز: 48
  • کل بازدیدها: 437023
کاریکلماتوریست
دلنوشته های یک خبرنگار جنوبی
صفحه نخست                  ATOM                 عناوین مطالب            نقشه سایت
یکشنبه 86 دی 16 :: 2:40 صبح ::  نویسنده : محمد پای بست

سلامی چو بوی خوش عدالت و رایحه خوش خدمت. در ابتدا اجازه می خواهم داستانی به نقل از جبران خلیل جبران را در باب عدالت خدمتتان عرضه کنم:

در یکی از شب ها، جشنی در کاخ سلطنتی برپا شد. ناگهان مردی ناخوانده به همراه دعوت شدگان وارد قصر شد و در برابر شاهزاده ادای احترام نمود. همگی با تعجب به او نگریستند زیرا یکی از چشمانش بیرون آمده بود و خون از آن جاری می شد! شاهزاده از او پرسید؟ چه اتفاقی برای تو افتاده است؟ مرد پاسخ داد و گفت: ای شاهزاده! من دزد هستم و تاریکی چنین شبی را غنیمت شمردم و وارد یکی از مغازه های صرافی شدم. از دیوار بالا رفتم اما اشتباها از پنجره دیگری وارد مغازه بافندگی شدم لذا با سرعت تصمیم گرفتم تا بگریزم اما به سبب تاریکی بسیار، سوزن دستگاه بافندگی به یکی از چشم هایم اصابت کرد و آن را از حدقه بیرون آورد. اکنون نزد شما آمدم تا عدالت را اجرا کنید! و حق مرا از مرد بافنده بستانید! شاهزاده دستور داد تا مرد بافنده را احضار کنند و فی الفور او را آوردند. لذا فرمان داد تا چشمان وی را از حدقه بیرون آوردند! مرد بافنده گفت: شاهزاده! به راستی که حکم عادلانه ای را صادر فرمودید اما من برای بافندگی به دو چشم نیاز دارم تا بتوانم هر دو طرف لباس را ببینم. همسایه ای دارم که پینه دوزی می کند و او مانند من دو چشم دارد اما برای پینه دوزی تنها به یک چشم نیاز دارد. پس اگر می خواهید قانون را زیر پا نگذارید می توانید او را احضار کنید تا یکی از چشم هایش را بیرون آورید! آنگاه شاهزاده دستور داد تا مرد پینه دوز را احضار کنند و چون آمد، یکی از چشم هایش را در آوردند و اینگونه عدالت اجرا شد!!!

با توجه به این داستان زیبا باید خدمتتان عرض شود با توجه به روی کار آمدن دولت عدالت خواه دکتر احمدی نژاد و تلاش های گسترده ایشان در زمینه های مختلف باز هم شاهد سم پاشی ایادی نفوذی در این دولت هستیم و شاید رئیس جمهور و مجموعه همراه به تنهائی قادر به پاکسازی این بدنه مریض نباشند و یک عزم ملی نیاز است تا نخاله های موجود در دستگاه های اداری کشور که تعدادشان محدود است به زباله دان تاریخ پرتاب شوند. بعنوان مثال جالب است بگویم بدنبال طرح های زودبازده تصمیم گرفتم که یک واحد گلخانه و یک مرکز پرورش شترمرغ را با کمک تسهیلات دولتی راه اندازی کنم که طرح شترمرغ بدلیل مخالفت بعضی از مسئولین تنگ نظر استان به بهانه نداشتن صرفه اقتصادی فعلا بایگانی شده ولی طرح تاسیس یک واحد گلخانه مورد موافقت قرار گرفت. در جریان گرفتن مجوز راه اندازی این واحد دقیقا وارد یکسال کاغذبازی بی مورد شدم و کاری را که باید طی یکماه انجام می شد تا این لحظه که یکسال گذشته با کارشکنی های متعدد خیلی ها به تعویق افتاده ولی آقایان نمی دونند که من پوست کلفت تر از این ها هستم که پا عقب بزارم یا اهل باج دادن باشم نه! حتی در درگیری محترمانه ای که در ضمن استعلام از یکی از ادارات داشتم رئیس محترم آن دستگاه با کمال بی شرمی نامه من را داخل کشویش گذاشت و فرمود تا پدرم (که اون موقع شهردار بود) حقوق برادر ارجمند جناب رئیس را در شهرداری بالا نبرد و کوچه ایشان را نیز آسفالت نکند نامه مرا امضاء نمی کند. البته من برایش آسفالتش کردم اما نه کوچه شان بلکه ...شان را. جونم براتون بگه خیلی از این بی دین ها تاقچه بالا می زنند و نیاز به یک خانه تکانی اساسی در نظام اداری کشور به وضوح دیده می شود. زیرا این افراد که تعدادشان اندک است با کارهای زشت و ناشایستشان همه همکاران صدیق و درست کار خود را نیز زیر سوال می برند. شاید هم راست گفته باشند که: هفت شهر عشق را عطار گشت – ما هنوز اندر خم یک کوچه ایم. دوست ندارم بیشتر از این درباره این خاطرات تلخ حرف بزنم ولی دلم می خواهد سازمان بازرسی کل کشور که فعالیت های خوبی در این چند وقت اخیر داشته در برخوردهای خود شدت و دقت بیشتری بخرج دهد تا دیگر روابط و ضوابط مانند گذشته جای یکدیگیر را عوض نکنند.

به امتحانات هم نزدیک می شویم ولی متأسفانه بنظرم سیاست های کلی دانشگاه آزاد در حال دور شدن از ارزش های اسلامی و انقلابی است به عنوان مثال روز قبل و بعد از تاسوعا و عاشورا نیز امتحان گذاشتند و اگر محدودیت نداشتند شاید در همین روزها هم امتحان می بود! من برای فرجه امتحانی به دشتستان بزرگ برگشته ام و قرار بود فردا به دانشگاه برگردم که برنامه لغو شد چون در خانه نشسته بودم تلفنم زنگ خورد، گفتم: کیه؟ گفت: حاج محمودم. بعد از چاق سلامتی گفتم چی شده یاد فقیر فقرا کردی؟ گفت: این هفته برای سفرهای استانی دارم میام پیشتون گفتم بمونی که بیام ببینمت. منم از خدا خواسته گفتم: بروی چشم! خلاصه این شد که فعلا اینجا هستم. البته ثبت نام انتخابات هم شروع شده و بچه ها از ... زنگ زدند و گفتند که اسلام در خطر است و از این جور حرف ها که شما باید وارد عرصه شوید و خیلی حرف های دیگر که من گفتم فعلا باید فکر کنم شاید روز آخر رفتم اسم نوشتم. پس نامردهای محترم و محترمه دستپاچه نشن چون من هنوز احساس تکلیف نکرده ام.

و اما حرف آخر اینکه دیروز روز تولد این بنده حقیر بود و باز هم مثل همیشه دوستان مرا شرمنده الطاف خودشان کردند و حرفی برای من باقی نمانده جز تشکر. دوست دارم نظرتون رو درباره تشرف مجدد به خانه خدا بدونم چون تصمیم دارم انصراف بدم که یکی دیگه استفاده کنه ولی دلم نمی خواد هر کسی باشه دوست دارم خودم جایگزینم رو انتخاب کنم ولی می گن نمیشه! ضمن اینکه این یک قرعه کشی بوده و فکر نمی کنم اگه برم مشکلی باشه! نمی دونم به هر حال کمی سر در گم شدم. شما نظرتون چیه؟

خوابم چه سبک، ابر نیایش چه بلند، و چه زیبا بوته ی زیست

و چه تنها من! (سهراب سپهری)

بدرود




موضوع مطلب :



 
 
نویسندگان
پیوندها
آخرین مطالب