سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 

مسئولیت ما، مسئولیت تاریخ است؛ بگذارید بگویند حکومت دیگری بعد از حکومت علی بود به اسم حکومت خمینی که با هیچ ناحقی نساخت تا سرنگون شد؛ ما از سرنگونی نمی ترسیم، از انحراف می ترسیم... ***شهید غلامعلی پیچک***

درباره وبلاگ

قابــی به وسـعـتِ ضــربان ِ زمــان
لوگو
قابــی به وسـعـتِ ضــربان ِ زمــان
آمار وبلاگ
  • بازدید امروز: 41
  • بازدید دیروز: 72
  • کل بازدیدها: 437857
کاریکلماتوریست
دلنوشته های یک خبرنگار جنوبی
صفحه نخست                  ATOM                 عناوین مطالب            نقشه سایت
پنج شنبه 87 مرداد 17 :: 1:10 صبح ::  نویسنده : محمد پای بست

در راه خدا دو کعبه آمد حاصل

یک کعبه صورتست و یک کعبه دل

تا بتوانی زیارت دلها کن

کافزون ز هزار کعبه باشد یک دل

بنام آفریدگار مسافران و با سلام و صلوات بر محمد و آل محمد (ص)، ضمن آرزوی سلامتی و تندرستی برای همه عزیزانی که در این مدت مرا تحمل کرده اند و همچنین عرض تبریک دارم بمناسبت اعیاد مبارک شعبانیه؛ امیدوارم اگر قصوری از اینجانب سر زده به بزرگواری خود بر من ببخشایید. دوستان از اینکه در این مدت این حقیر رو تحمل کردید ممنونم، می دونم دوست خوبی نبودم برادر خوبی هم نبودم ولی سعی خودم رو کردم. امیدوارم اگر خوبی یا بدی از من دیده اید ببخشید و من رو حلال کنید. با اجازه عازم سفر هستم معلوم نیست که برگردم یا نه دعا کنید برام که لیاقتشو داشته باشم. با توجه به اینکه این پست را با عجله نگاشته ام امیدوارم اگر نقصی از حیث نگارشی و ادبی در آن مشاهده کردید که حتما می کنید! ببخشید.

القصه؛ نمی دانم چه بگویم و از کجا بگویم. از بیان خاطرات تلخ و دوباره گویی هم بیزارم ولی گویا چاره ای نیست! همانطور که قبلا برایتان نقل کردم بدلایل نامعلوم و غیر منطقی و غیر... چند ماه پیش ممنوع الخروج شدم و از زیارت حرم مطهر امام حسین (ع) باز ماندم، که حتی بعد از گرفتن مجدد و "2روزه" گذرنامه!! بدلیل ناراحتی های پیش آمده قرار نسبتا "سکرت مانده" سفری رو که با دوستان به مقصد لبنان داشتیم لغو کردم و نرفتم. در همین حین توسط یکی از دوستان برای قرعه کشی عمره دانشجویی ثبت نام شدم و برای دومین بار اسمم برای سفر حج در اومد، یکبار این سفر معنوی را تجربه کرده بودم آن هم از نوع دانش آموزی ولی اینبار قرعه دانشجویی از بین آنهمه مشتاق بنام منی افتاد که خودم ثبت نام نکرده بودم! و آن ماجراهای عجیب و باورنکردنی که برایم پیش آمد. خلاصه کار به اینجا رسید که قصد کردم انصراف دهم تا فرصت به فرد دیگری برسد که نیاز دارد ولی شرایط برای این کار هموار نشد و با مخالفت های شدید دوستان و هم دانشگاهی هایم روبرو شدم و در نهایت پس از مشورت با چند بزرگوار متوجه شدم که رفتن من به این سفر چون بنابه قرعه کشی بوده اگر چه ظلم در حق دیگران نیست بلکه به نیابت از عزیزانیست که با آنها عهد بسته ام این راه را تا آخر ادامه دهم. پس بیشتر دوست دارم این سفر را بعنوان یک نائب تجربه کنم.

چنانچه بارها و بارها شک کردم و پاسخ گرفتم: اگر رفتی شک نکن، شاید وقت برای شک کردن زیاد باشد. این سفر، سفر یقین است. یقین داشته باش که خداوند تو را برگزیده است به میهمانی اش. یقین کن که "لبیک" اول از جانب حضرت حق "جل وعلا" به سوی تو آمده است. با یقین دعوتش را لبیک گو، تا باز او پاسخت گوید. اگر مطمئن باشی پاسخت را خواهی شنید؛ مطمئن باش. تو زائر سوزی هستی از آتشی که پس از رحلت رسول (ص) بر مدینه باقی مانده است و می ماند تا قیام قائم و شاید تا قیام قیامت. تو زائر اطمینان مکه ای. خداوند سنگی از بهشت در زمین گذاشت تا مونس دلتنگی هایت باشد و اطمینان قلبت. مناسک عمره را حضرت خداوندی، معماری کرده است و قواعد بیت عتیق را ابراهیم (ع) و اسماعیل (ع) بالا برده اند. می روی پشت مقام ابراهیم (ع) یا درحجر اسماعیل (ع). می روی مدینه میان منبر پیامبر (ص) و محراب پیامبر (ص) که باغی است از باغ های بهشت. می روی به زیارت حرم نبوی و بقیع و... . تاریخ اسلام و تاریخ توحید را همه یکجا داری. مسجد ذوقبلتین و قبا و سبعه و خندق و غمامه و... . اینجا رفیع ترین و آسمانی ترین نقطه زمین خاکی است. لاهوتی ترین مکان ناسوت. وقتی این جملات را که با خود مرور می کنم دلم آرام می گیرد و یقین جایگزین شک می شود.

عازم سفرم و به حکم شرع ،در این سفر باید وصیت کنم. ولی باید توضیح دهم که این نوشته وصیت من نیست! وصیت من کاغذ پاره ایست که ساعت ها برای نوشتن کلماتی به رنگ سفید روی آن فکر کردم ولی چیزی به ذهنم نرسید و ناگهان شروع کردم برای خودم انشاء نوشتن که سرگرم شوم ولی وقتی برگشتم و مطالب را خواندم دیدم که درست زدم به هدف؛ وصیت من اون نوشته هایی هستند که تو این چند سال در خلوت خودم نوشتم و نزد یک دوست به امانت گذاشته ام؛ وصیت من اون فیلم هایی هستند که شاید هیچکس اونها رو ندیده و بدلایل امنیتی! یا شاید هر دلیل دیگه ای گذاشته بودم برای روز مبادا؛ وصیت من اون عکس های دیده نشده ای هستند که در عین سادگی یک دنیا حرف برای گفتن داره؛ وصیت من... . و خدا را سپاسگذارم که زمان کمی از عمرم را  به خواندن و نوشتن و گفتن گذراندم، همیشه فکر می کردم 18 سال گوش می کنم، 2سال حرف می زنم، بعد از اون هم شنونده می شم هم گوینده! که تا اینجای کار پیشبینیم درست از آب در اومده. در طول زندگیم کتاب های زیادی مطالعه کرده ام از هر نوعی که فکرش را بکنی ولی حالا که می بینم هنوز چیزی یاد نگرفته ام چون تعدادشون در مقابل ... ناچیز بوده و اندک. در باب ابعاد معنوی حج هم کتاب اسرار را خوانده ام هم ... ولی پای سخنان شیرین استاد دانشمند هم نشسته ام! و دوست ندارم به مانند کسانی که تصور می کنند در این سفر روحانی گنجینه تقوا و معرفت را یافته اند، پس از بازگشت حتی نماینده اصلح ولایت فقیه را هم به تقوای الهی توصیه کنم!! هر کسی در حوزه فعالیتی خود؛ من که از فلسفه و عرفان چیزی نمی دانم چرا درباره مرتبه زهد دیگران اضهار نظر کنم؟! من خودم را اصلاح کنم هنر کرده ام. در برابر این تند بادی که بر آینده پیش ساخته این دوستان تقوافروشمان می وزد، کلمات که تنها امکاناتی است که اکنون در اختار دارم، چه کاری می توانند کنند؟...

تا یادم نرفته بگویم که هیچوقت احساس یأس و نا امیدی در خود راه نداده ام و همیشه سعی کرده ام در برابر همه خوشی ها و ناخوشی ها شکرگزار خداوند باشم و بگویم خدایا راضیم به رضای تو. خوشبختانه در زندگی هیچ کمبودی احساس نکرده ام چون تکیه گاهی محکم داشته ام، چون به والدینم اعتقاد داشتم و آنها هم به من اعتماد داشتند. ولی شاید هر وقت خانواده علی رغم مشغله های کاری پدرم موفق می شد و می خواست دور هم جمع بشه و یک مسافرت کوچک بره من دوستان و کارهای غیر ضروری خودم رو بر خانوادم ارجحیت دادم که الان که فکر می کنم می بینم چرا بیشتر از این نعمت خدادادی استفاده نکردم؟ شاید نتونسته باشم بعنوان فرزند ارشد خانواده دین خودم رو به برادرها و خواهرهام اداء کنم ولی هیچ وقت هم کاری نکردم که باعث سرافکندگی اونها بشم. و خیلی خوشحالم که تو این چند روزی که عمر کردم بهترین دوستای دنیا رو داشتم که هیچوقت منو تنها نگذاشتند. زبانم قاصر از جوابی مناسب است ولی از همتون ممنونم فقط همین.

یادم می آید اولین بار که خانه کعبه را دیدم دلم لرزید و سجده کردم، قلبم سنگین شد، ضربانش بالا رفت و گرم شد و گرمایی انگار از دهلیزها در قلبم می رفت که می خواست منفجر شود. و آن آرزوی اول از زیباترین لحظات زندگیم بود و بار دیگر می روم تا همان آرزو را با این تفاوت که نگاه اول من و آرزوی اول من در دیدار با کعبه در نیمه شعبان است، بگویم؛ "الهم عجل لولیک الفرج". رنگ ها از رخساره ها پریده است، و... دلها در سینه می‌لرزد،‌ و.... صداها در گلوها پیچیده است... چرا که لحظه تشرف نزدیک است، و دعوت‌ها به اجابت رسیده و حضرت حق (جل و علا) مرا به حرم خوانده است. بشتاب، بشتاب، ای از خود گذشته، به سوی خدا بشتاب. انالله‌و‌انا‌الیه‌راجعون. تلمیح را دوست دارم زیرا تنها می توانم او را فریاد زنم. لبیک، الهم لبیک – پاسخم گوی، خداوندا پاسخم گوی. لبیک لاشریک لک لبیک – پاسخم گوی، (گواهی می دهم) شریکی تو را نیست، پاسخم گوی. ان الحمد و النعمة لک و الملک، لا شریک لک لبیک – بدرستیکه حمد و سپاس و نعمت برای توست و پادشاهی، شریکی تو را نیست، پاسخم گوی. آن زمان را دوست دارم که می گویند: هنگام سعی در رسیده است. گویی هنوز آوای پر غصه هاجر، به گوش می‌رسد، که "هل بالوادی من انیس". گویی هنوز این هاجر است که هروله‌کنان در هرم آفتاب ظهر بیابان مکه، از این سراب به آن سراب در جست و جوی آب است. ای مضطر، خسته مشو، خسته مشو،‌ در باطن این سعی تو چشمه زمزم نهفته است. طواف را دوست دارم چون فرشتگان بال های خود را زیر پای زائرین پهن می کنند، تقصیر را دوست دارم چون انسان را از بند منیت می رهاند. ولی زیباترین و روحانی ترین لحظات حج در بقیع بر انسان می گذرد. سکوتش را دوست دارم به من آرامش می دهد، غربتش را، تربتش را، همه چیزش را دوست دارم. حتی تنفس در فضای عطراگین بقیع را دوست دارم چون حلق و گلویم از ناخالصی ها پاک می شود ولی تا کی؟ ای بقیع، ای گنجینه‌دار فریاد، تو را دوست دارم. حکایت بقیع، حکایت غربت است، غربت اسلام، و با که باید این راز را باز گفت که اسلام در مدینه‌النبی از همه‌جا غریب‌تر است؟ من هم مثل جلال به این فکر بودم که فاصله بقیع تا مسجد پیغمبر (ص) دویست متر هم‏نیست. پس چرا...؟ واقعا از این سعودی ها نمى‏شود سراغ چنین ‏شعورى را گرفت.

پیامبر اعظم (ص) می فرمایند: سه چیز است که پرده ها را می شکافد و به درگاه الهی می رسد: 1. صدای قلم دانشمندان 2. صدای پای جهادگران 3. صدای ریسندگی زنان پرهیزکار. و همچنین در جای دیگر می فرمایند: بالاترین جهاد، گفتن سخن حق نزدیک فرمانروای ستمگر است. دلم می خواهد نزدیگ این فرمانرروایان ستمگر آل سعود در کنار بقیع زیارت عاشورا بخوانم و می خوانم چنانچه قبلا هم خوانده ام. دوست ندارم کسی از دست من ناراحت و دلگیر باشد زیرا حادثه خبر نمی کند آنهم در سفر! برای مرگ آماده شده ام و این امری است طبیعی که مدت هاست با آن آشنا شده ام. خوشحالم که از عالم و ما فیها بریده ام. همه چیز را ترک گفته ام. علایق را زیر پا گذاشته ام. قید و بندها را پاره کرده ام. دنیا و ما فیها را سه طلاقه گفته ام و با آغوش باز به استقبال شهادت می روم! ولی ردای زیبای شهادت بر تن من جایی ندارد، این آرزو بر من سرابی بیش نیست. در این سفر رازها نهفته و آیا این همه کافی نیست تا هر زائری، همه تن را چشم و همه جان را هوش کند تا از فرصت فراهم آمده کمال بهره برداری، از سفر به این سرزمین پر رمز و راز، به عمل آورد؟ فرصتی که یکبار نصیب من شد ولی از آن استفاده نکردم. در سفر قبل وقت زیادی را صرف عکاسی و فیلمبرداری کردم کارهایی که دوستشان دارم ولی در این سفر دیگر از آنها خبری نیست می خواهم با خودم و قلمم تنها باشم، ببینم، بیندیشم، بنویسم و استفاده کنم. می خواهم زمانم را مدیریت کنم و اگر برگشتم انسانی دیگر باشم، فردی مفیدتر باشم. از همه دوستان حلالیت می طلبم و التماس دعا دارم ضمن اینکه دعاگو و نائب الزیاره همه عزیزان هستم.

خداحافظی‌هامون رو دوست دارم. وقتی یکی‌مون بلند و مطمئن می‌گه، خداحافظ و اون یکی هم بلند و مطمئن جوابش رو می‌ده. اندازه‌ی چند ثانیه سکوت و باز یه خداحافظیه دیگه اما این‌بار آروم و نامطمئن. این سکوتِ چند ثانیه‌یی رو دوست دارم. انگار که توی اون سکوتِ بین دو خداحافظی- مطمئن و نامطمئن- حرفای گفته نشده‌یی هست که پر از، بمون، پر از دل‌تنگی، پر از حرفایی که نمی‌گیم به هم یا قبلش گفتیم اما توی این سکوت قابل لمس‌تر می‌شن... می شینم و فکر می‌کنم که چه خوبه که هنوزم خداحافظی‌هامون رو دوست دارم و شما رو که لابه‌لای سکوتم پررنگید... . یا علی

روزی به دنیا آمدم...

دریغ از اینکه روزی از دنیا خواهم رفت...

برای لحظاتم خندیدم...

و برای مرگ آرزوهایم گریه کردم...

عشق کردم، زیستم، بزرگ شدم، و آخر مردم...

زندگی همین است...

فاصله ی بین تولد و مرگ...

پس فرصت ها را از دست نده و بزی تا مرگ سایبان ثانیه هایت نشده...


موضوع مطلب :



 
 
نویسندگان
پیوندها
آخرین مطالب